طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
ثمره دانش، پرستش است . [امام علی علیه السلام]

تویی که نمی شناختمت!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/8/13 12:28 عصر

بخشی از متن معرفی اینجانب (با کمی کم و زیاد!) در سومین مجمع عمومی انتخاب هیئت مدیره‌ی انجمن قلم حوزه.
                                              تویی که نمی‌شناختمت!

اینجانب در همان زمان کودکی و برای اولین بار در عمرم در سال 1353 متولد شدم. چندی بعد بر خلاف همه‌ی همسالانم که به مدرسه می‌روند و دوره‌های ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را پشت سر می‌اندازند، بنده به مدرسه رفته و دوره‌های ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را پشت سر انداختم. پس از آن همانند همه‌ی همسالانم وارد حوزه شده لیسانس را از آنجا و فوق لیسانس فلسفه را از دانشگاه تربیت مدرسِ تهران خیابان جلال آل احمد، زیر پل گیشا جنب چلوکبابی یاران اخذ نمودم و در حال حاضر نیز مثلا به درس خارج اشتغال داشته و همزمان در بعضی جاها بعضی چیزها را تدریس می‌کنم.

و از اون لحاظ، گاهی نماز می‌خوانم، روزه می‌گیرم و بارها به نماز جمعه رفته‌ام (اعم از جمعه و شنبه‌ها) و می‌دانم که کفن میت زنونه داره، مردونه داره، دو تیکه، سه تیکه...

آثار قلمی بنده:

به غیر از فرهنگ معین و مدیر مدرسه‌ی جلال و هشت‌کتاب سهراب، یکی دو سالی است که وبلاگی درپیتی را نیز اداره می‌کنم و کتابی در زمینه‌ی وبلاگ‌نویسی نیز در پای چاپ دارم.
در کل بچه‌ی خوبی هستم. باور بفرمایید.

ختم می‌کنم سخنم را با بیتی از حافظ کرمانی (پسرخاله‌ی حافظ شیرازی):

               این متاعم که همی بینی و کمتر زینم /  بنده‌ی شاه جهانم ولی بی‌بنزینم!
                                                                                                          

چهار نکته:
1. بنده همین جوری و سرخود نامزد نشدم بلکه دوستانم با اصرار زیاد احساس وظیفه‌ام کردند.
2. در پایان با 19 رای از آخر اول شدم! یعنی نفر اول علی‌البدل.
3. بدین وسیله از کلیه‌ی دوستان و علاقمندان تقاضا دارم از اعلام تبریک در روزنامه‌ها و نشریات کثیرالانتشار خودداری فرموده و به جای آن خشکه حساب کرده و هزینه‌ را مستقیما به خود اینجانب بدهند تا برای دور بعد سفره‌های ضیافت بیشتری برای کسب بیشتر رضای خدا بگسترانم که به قول شاعر گفتنی عبادت به جز خدمت خلق نیست.
4. ... اصلا ولش کن!





کلمات کلیدی :

تهران هم، طهران قدیم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/8/11 10:12 صبح


" جواب(1) این که در آن زمان نه تنها ظاهر شدن زن با روی و اندام آشکار در انظار از جرائم نابخشودنی بحساب میآمد... بلکه باز بودن قسمتی از صورت زن نیز کمتر از این جرم نداشت.

زن و مرد در مهمانی‌ها نباید مخلوط هم باشند... زن در مکالمات خود با مرد نباید با صدای واقعی خود سخن گفته باید آنرا متغیر و با زیر زبان گذاشتن چیزی مانند تکمه و انگشت‌دانه آنرا نامطبوع و خلاف آن بکند...

در جشن و سرورها که مطرب و مثل آن دخالت کند مردها باید در حیاط و زنها در اطاقهای دربسته‌ی پرده کشیده بوده فقط از راه گوش فیض حضور داشته باشند...

... خانه‌هایشان هر چند کوچک و محقر آنرا بصورت بیرونی و اندرونی و مجزا از هم میساختند و در این مورد تا آن حد رعایت و مراقبت داشتند که درآمد و شدها حتی کفش‌ها و دمپایی‌های زنان را از انظار نامحرم بدور داشته، پنهان میکردند... چه میگفتند اندازه و قالب کفش نشان‌‌دهنده‌ی پا و اندام و قد و قواره و سن و سال زن میباشد.

لباس پوشیدن زن باید بگونه‌ای باشد که اندامش در آن کاملا تغییر شکل داده باشد. یَل(2)  و تنبان(3) و شلیته(4) و چاقچور(5) و چارقد... چه اینها بودند که هریک قسمتی از بدن زن را از شکل واقعی خارج میساختند و چادر که تمامی بدن را مستور مینمود...

لباس دوخته زن بهیچ شکل و صورت در بازار وجود نداشت که آنرا نامحرم لمس کرده بود، حتی در خریدن پارچه نام چیزی که از آن دوخته میشد بزبان نمیرفت که فروشنده دوخته‌ی آن را در تن زن بتصور میآورد...

و بسا دقایق دیگر که میتوان از این مجمل پی به مفصل آن برد و شناخت که زن تا چه حد در حرم و حریم و حرمت و استتار بوده باید از دید و نظر نامحرم بدور بوده باشد. در اینصورت چگونه زن میتوانست در جمع مردان آنهم در حالت رقص و پایکوبی ظاهر شود..."

________________________________________________________________________
(1) پاسخ جناب جعفر شهری (عین عبارت ایشان البته با حذف بعضی جزئیات فرعی جهت اختصار) به شبهه‌ی "ابروکمونه" که در یادداشت پیشین (جامعه‌شناسی تطبیقی!) ذکر گردید.
(2) نیمتنه‌ای از مخمل و ترمه و مثل آن.
(3) دامن بلند با چین‌های زیاد.
(4) شلوار گشاد پرچین که از مچ به صورت جوراب درآمده باشد.
(5) پوششی برای از کمر به پایین خانمها جوراب شلواری مانند از دَویت سیاه که خود میدوختند و با بندی که از لیفه‌ی آن گذرانده شده بود به کمر محکم می‌کردند.





کلمات کلیدی :

جامعه شناسی تطبیقی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/8/5 2:42 عصر


جناب جعفر شهری در کتاب طهران قدیم (جلد دویم) هنگامی که به بحث مهم و کلیدی مطربان و دسته‌های مطربی در طهران قدیم می‌رسد به مناسبتی به یکی از ارکان این دسته‌ها یعنی رقاص (مذکر غایب و حاضر!) اشارتی کرده و پس از یاد‌کردن تنی چند از پیشکسوتان و بزرگان این فن شریف! (مانند اکبر گلین و ابوالقاسم سیگاری و... ) و تذکر این نکته‌ی ظریف که این استادان به هنگام انجام وظیفه، در هیئت و کسوت زنان ظاهر شده و حضار را مستفیض می‌کرده‌اند، شبهه‌ و پرسشی فلسفی! را که ممکن است به ذهن خوانندگانش خطور کند، مطرح کرده، در صدد پاسخ‌گویی از آن بر می‌آید.
ما در این جستار برای آن که اصول و قواعد پژوهش را از سویی و امانتداری را از دیگر سو مراعات کرده باشیم عین عبارت ایشان را بی‌هیچ دخل و تصرفی نقل می‌کنیم.

" مسلما خواننده را این سوال پیش می‌آید که چرا زنها نباید در دسته‌های مطرب رقصیده، در آن شرکت بکنند که پسرها و مردها بر آن گمارده، آن همه زحمت تعلیم و تربیت و بلند کردن موی و احیانا به ریش که می‌رسیدند کندن موی صورت و کار بزک و برداشتن زیر ابرو و زحمات دیگر نداشته باشند؟!"

(لازم به ذکر است که پاسخ این شبهه که بعضی  شبهه‌ی "ابروکمونه"‌اش نامیده‌اند در مقال پسین خواهد آمد.)

و اما تطبیق جامعه‌شناختی:

تحقیقات میدانی انجام شده در این زمینه (از میدان ولی‌عصر و بعضی دیگر از میادین دیگر مانند ونک و تجریش) نشان می‌دهد که خوشبختانه سنت‌های حسنه‌‌ی مذکور که به سبب کمبود امکانات در گذشته تنها در انحصار گروهی خاص بوده، به برکت رشد فرهنگ عمومی کشور و نیز پیشرفت فن‌آوری، به سهولت در دسترس بسیاری از جوانان از اقشار مختلف جامعه در اقصی نقاط کشور قرار گرفته است. که در این زمینه باید به نقش مثبت صدا و سیما و سینما نیز توجه نمود.

نکته‌ی در خور توجه دیگر این که هر چند در گذشته تنها بعضی از پسرکان محترم بنا به ضرورت‌های شغلی و صنفی به هیئت دخترکان درمی‌آمدند و حرکات موزون از خود در می‌کرده‌اند، وُیگولَندزج که خوشبختانه امروزه جاده دو طرفه گشته و رفت و آمد در آن جریان دارد.

کتاب شناسی:
طهران قدیم، کتابی خواندنی در پنج‌جلد کَت و کلفت درباره‌ی سیر تا پیاز زندگی مردم تهران حدود 70 سال پیش. کتابی معتبر که اکثر مطالب آن به ادعای نویسنده از دیده‌ها و شنیده‌ها و تجربیات خود اوست.





کلمات کلیدی :

من، مثنوی، مولوی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/7/29 8:39 صبح



- ببخشید این چیه دستتون؟
- چی؟ این؟
- آره. میشه ببینم؟
- بفرما. مثنویه.
- مثنوی!
- از تو دیگه تعجب می‌کنم.
- واسه چی؟
- توی طلبه دیگه چرا مثنوی گرفتی دستت؟
- مگه چه عیبی داره؟
- ببین یه جریانی توی کشور داره کار می‌کنه و سعی می‌کنه خانقاه رو به جای مسجد و مثنوی رو جای نهج‌البلاغه علم کنه و خلاصه می‌خواد کعبه‌ی ابرهه بسازه.

- اولا اگه این جوری باشه که تو میگی، هر وقت صاحب کعبه خودش بخواد دوباره ابابیل رو می‌فرسته. ثانیا مثنوی خوندن داریم تا مثنوی خوندن. من مثنوی که می‌خونم مولوی رو نه پیغمبر خودم می‌دونم نه امام خودم و نه مرجع تقلیدم. گرفتی؟

به عادت همیشگی‌اش در مواقعی که چیزی می‌شنود که تا حالا درباره‌اش فکری نکرده، انگشت اشاره‌ی دست راستش را یک بار روی ابروی راستش کشید و یک بار روی ابروی چپش...





کلمات کلیدی :

نامه ی حاج کاظم به مهناز افشار!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/7/27 10:32 صبح




                    



خدمت همشیره‌ی خودم مهناز خانم افشار.
سلام علیکم. امیدوارم که حالتان خوب باشد. من را که یادتان هست؟
حاج‌کاظم، آژانس شیشه‌ای و دوست شیمیایی‌ام عباس و باقی ماجرا. هیچ کس که نداند شما بهتر می‌دانید که خرج دوا و درمان این رفیق بیچاره‌ی ما چقدر می‌شود. و چون می‌دانم مردم عزیزمان مخصوصا جوانان برومندمان از شما حرف‌شنوی دارند و روی شما را زمین نمی‌اندازند از شما خواهش می‌کنم محض رضای خدا ملت را به سینما دعوت بفرمایید تا شاید از این راه خرج این دوست بیمار ما هم در بیاید. خداوند صد در دنیا، هزار در آخرت عوضتان بدهد. انشاءالله. با تشکر. التماس دعا. ارادتمند حاج کاظم.

 


 




کلمات کلیدی :

دعای فرشته!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/7/26 1:29 عصر


 

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

حافظ

 




کلمات کلیدی :

گل داریم تا گل!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/7/21 1:30 عصر




...
می‌گفت: گل داریم تا گل.

گفتم: چطور؟

گفت:

 یکی می‌شود گل‌دختر

 یک می‌شود گل‌شیفته.

 گفتم: گل‌مراد رو نگفتی!

خندید
...

چیزی نگفت.






کلمات کلیدی :

چای با طعم واگن!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/7/20 9:58 صبح



جوانی چهارشانه، خوش قد و بالا با صورتی متناسب و گیرا و موهایی سیاه و افشان. حتم دارم همیشه توی انشاهایش می‌نوشته می‌خواهد خلبان بشود ولی از بد حادثه مامور واگن یک قطار عهد بوقی فکسنی خط جنوب شده.

حالا فرض کنید یک کوپه دختر دانشجو تمام واگن 5 را با صداهای کش‌دار و کِرکِر خنده‌هایشان گذاشته‌اند روی سرشان و هر چی پسر مجرد، توی واگن هست را دارند زجرکش می‌کنند. بعد شمای مسافر پرافاده‌ی از خود راضی می‌روی و از خلبان واگن (ببخشید مامور واگن) می‌پرسی چای داری؟ می‌گوید: بله. و از او می‌خواهی برایت بیاورد. بعدشم توقع داری که تمام کلاس و غرورش را لگد‌مال کند و از ته واگن بردارد سینی چای را مثل گارسون‌ها تا صندلی 60 بیاورد. آن وقت هم جلوی این حضرات (جمع مونث سالم!) مذکور. زرشک!

صد ساعت هم توی کوپه بنشینی محال است که برای 200- 300 تومان بی‌قابل و برای کوک‌شدن کیف جنابعالی، سینی بدست در این انظار عمومی ظاهر بشود. حالا اگر چای می‌خواهی دنده‌ات نرم باید خودت بلند بشوی یا توی رستوران(1) کوفت کنی یا سینی به‌دست، کل واگن را که به قول خواجه حافظ: چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزد، گز کنی و اگر سالم و بی‌هیچ حادثه‌ای به کوپه رسیدی، خیر سرت دو استکان چای بخوری.

_________________________________________________________________________

(1) قسمتی از قطار به شکل مستطیل با حدود 30 متر طول و 2 متر عرض و چند ردیف صندلی برای خوردن و نوشیدن که وقت  پول‌دادن، کارکنان محترم و زحمتکش آن، احتمالا احساس می‌کنند دارند پول خون پدرشان را می‌گیرند و شما هم احساس می‌کنی پولی که از جیب پیراهنت درمی‌آوری کافی نبوده بلکه پیراهنت را نیز باید به آنها تقدیم کنی. (برگرفته از فرهنگ غیرمعین، نسخه‌ی خطی متعلق به 200-300 سال قبل از میلاد).





کلمات کلیدی :

انسان یا رئیس بانک؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/7/18 7:12 عصر


وقتی حامد قهرمان مجموعه‌ی "مرگ تدریجی یک رویا" به ترکیه می‌رود تا"هستی"‌اش را از مارال پس بگیرد، توی سفارت رفیقی دارد که کمکش می‌کند. وقتی همراهی کاردار سفارت با حامد را می‌بینم بی‌اختیار به خودم می‌گویم چقدر خوب شد که حامد این رفیق را آنجا داشت. اگر حامد هم بی‌کس و یاری مثل من بود چی؟ یک لحظه خودم را جای او می‌گذارم که اگر مثل منی در چنین شرایطی قرار بگیرد چه خاکی باید روی سرش بریزد؟ (دوستان زمین‌شناسی لطفا جواب بدهند) یا بهتر است این جوری بگویم اگر یک لاقبایی مثل من مثلا به سفارت مراجعه کند، همین برخورد گرم و دلسوزانه برای حل مشکلش با او می‌شود؟ بی‌تعارف، من که زیاد مطمئن نیستم.

در واقع این واقعیت زندگی اجتماعی ما است. جایی که برای دربان (جسارت است) دستشویی‌های عمومی باکلاس تحت اشراف شهرداری شدن تا ‌عضو هیئت علمی دانشگاهی در ناکجاآباد باید دربدر دنبال کانالی و رفیقی...
و این یعنی این که ما رفتارمان با هم انسانی نیست. همدیگر را به عنوان انسان نمی‌‌بینیم بلکه به عنوان پسردایی و پسرخاله و رئیس بانک فلان و معاون اداره‌ی بهمان و... (ر.ک: جویندگان طلای چارلی چاپلین و سکانسی که در آن دوست تنومند چارلی، او را به شکل مرغی خوردنی می‌دید).

برای همین هم تعجبی ندارد اگر کسی را نشناسیم یعنی پست و مقام و نفوذ و میزان ثروتش را ندانیم بدترین رفتارها را ممکن است در حقش روا بداریم و بعد هم ماییم و عذرخواهی که ببخشید شما را نشناختم! دردسر ندهم این مشکل تاریخی ماست. همان داستان ملانصرالدین و غذاخوراندن به آستین.

 




کلمات کلیدی :

کلیله و دمنه!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/7/13 8:47 صبح

 

 اندر باب آوردن روباه مر خر را به نزدیک شیر رنجور و باقی ماجرا

برهمن گفت:شیری مدت‌ها رنجور بودی و طبیب برای علاجش مغز خر تجویز فرمودی. روباه که در زمره‌ی چاکران بودی، تعظیمی بنمودی و گفتی: در این نزدیکی ماده خری است که مرا از طریق "چت" با او سابقه‌ی مودتی است. این حقیر را همی میسر است که با وی در مَرغزاری که شهرداری بسیاری از آنها را بنا همی نهاده است، قراری بگذارم و مخ‌زنی وی را همی‌بنمایم و وی به نزدیک شما درآورم. لیکن الباقی امور با شما همی‌باشد...

شیر بپسندید و رسیور روشن بکردی و در انتظار روباه و یار وی بنشستی...امر چنان رفت که روباه گفتی...

القصه! شیر که عادت همی‌داشت پیش از طعام از رودخانه آب می‌‌بنوشد، وقتی برفتی و بازهمی‌گشتی، اثری از مغز خر ندیدی. متغیر گشتی و سراغ وی از روباه ‌گرفتی. روباه که گویا چیزی در گلویش گیر کرده‌بودی به زحمت آن را ‌قورت دادی و تعظیمی بنمودی و آواز در دادی: جناب سلطان! چاکر فدایتان همی‌گردد اگر گرل‌فرند ما را مغز بودی هرگز با ما "چت" ننمودی! و شیر به فکر اندر همی‌فروبرفت...




کلمات کلیدی :

<   <<   76   77   78   79   80   >>   >