ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/7/7 10:27 صبح
رکعت سوم بودم که وارد اتاق شد. به طرفم آمد کمی نگاهم کرد. رکوع رفتم. او هم خم شد و سجاده و مهر را برداشت و کمی عقبتر ایستاد. از رکوع برخاستم و بعد نشستم برای سجدهها و منتظر که سر جایش بگذارد. او ساکت بود و من هم. معلوم نبود چه منظوری دارد؟ بالاخره نزدیکتر آمد ولی دستی را که مهر و سجاده در آن بود برد پشت سرش.
نمیدانستم چه عکسالعملی نشان بدهم. رکعت آخر نماز بود و حیف بود باطل شود. سرانجام سکوت را شکست و گفت: "بوش بده مهر بژارم این جا" و با همان دست پر از مهر و سجاده اشاره کرد به جای خالی آنها. خندهام گرفت. به سختی خودم را نگه داشتم. سپس جلوتر آمد و در حالی که لبها و دور دهانش سفید شیری بود از کیمی که هنوز کمی از آن به چوب چسبیده بود، گونهام را بوسید که از فرصت استفاده کردم و مهر را از دستش قاپیدم و قبل از این که بر اثر خنده نمازم از دست برود تمامش کردم. عجوزه داشت از خودم تقلید میکرد. بوسههایی که گاهی، وقتی چیزی را از من میخواهد به شرط آن به او میدهم. زهرا دخترم. دو سال و سه ماه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/7/1 10:4 صبح
دستورالعملی برای عزیزانی که به سلامتی قصد دارند خودکشی کنند و به صورت قاچاقی به دیار باقی بشتابند.
حرف اول:
عزیز دل برادر چیزهایی را که نداری و میخواهی، از خدا بخواه. زورت را هم بزن. اگر نشد صبر کن. تحمل داشته باش. اگر باز هم نشد حالا عرض میکنم:
1. اگر خواستگار مناسبی که سرش به تنش بیارزد، پیدا شد که شد، اگر نشد به دَرَک. مرده شور ببرد هر چی خواستگار نامرده. تازه بهتر. میشویم خانم خودمان و کنیز خودمان.
2. اگر شد صاحب خانه شوی که خدا را شکر. نشد به درک. بچسب به خانهی آخرتت. این قدر آدم بودهاند و هستند که یک عمر و تا آخر عمر مستاجر بوده و ماندهاند ما هم یکیش.
3. اگر اوضاع مالیت رو به راه شد که همهی قرضها و قسطهایت را بدهی که زهی سعادت عظمی، نشد به درک. گور بابای دنیا و مال دنیا فوقش میرویم زندان. سه وعده غذا، تلویزیون، ورزش، کتابخانه، کارگاه، دوستان جدید و کلی تجربهی مفید.
4. کنکور قبول شدی که شدی. نشدی به درک. صد سال سیاه. حالا خیلی از آنهایی که رفتهاند چه گُلی به سر خودشان و دیگران زدهاند؟ خیلی که هنر کردهاند به سر خودشان و دیگران گِل نزدهاند.
5. همسرت با تو کنار آمد و اخلاق سگیاش را گذاشت کنار که گذاشت، نگذاشت به درک. سه صد سال سیصد سال. نه واقعا ما از همسرمان چه توقعی داریم؟ دوست داریم کنیز ذلیل ما بشود!؟ فوقش فرض کن هم اتاقیات هست. بساز!
6. خدا بچه به تو داد که داد بگو الحمد لله، نداد حتما مصلحت در این بوده. تازه بچه کیلویی چنده؟ سال اول که همهاش گریه است و پوشک و دوا و دکتر. سال دوم و سوم است که کمی شیرین میشود از آن به بعد میشود سوهان روحت. تازه اگر خلف باشد و اگر ناخلف باشد که دیگر واویلا. روزی دستکم صدبار میمیری و زنده میشوی.
حال اگر با رعایت این توصیههای ایمنی به آرامش پس از طوفان رسیده باشی (یعنی امیدوارم رسیده باشی) که فبها والّا سِتّه سَنَم (1) خوب من چی کار کنم؟ خودم را بکشم برای جنابعالی!؟ زرشک. برو هر کاری میخواهی بکن. یکی کمتر بهتر.(2) به امید دیار به روز قیامت.
حرف آخر:
اگر قصد داری پروژهی مزبور را در هوای آزاد انجام بدهی که کیفش بیشتر باشد. با توجه به برودت نسبی هوا حتما لباس گرم بپوش تا اگر یک دفعه کسی به دادت نرسید یا دیر رسید خدای نکرده سرما نخوری! موفق باشی.
______________________________________________________________________________________________________________________
(1) گونهای محلی از تلفظ "ستین سنه" که در زبان عرب به معنای "شست سال" است. چیزی معادل "صد سال سیاه" در فارسی.
(2) البته برای بقیه و گرنه تو خودت بدبخت، میشوی بیچاره. یعنی به خاطر این گناه کبیر چوب میکنند توی آستینت اساسی. نگویی کسی به من نگفت.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/28 3:24 عصر
سلام. خوبی که؟ طاعات و عباداتت شدیدا مقبول. امیدوارم که تا الان و همچنان در صحنه بوده و احیانا کم نیاورده باشی. چون پیش فرشتهها خیلی افت کلاس دارد.
خوب ماه مبارک هم با تمام خیراتش داره ما رو ترک میکنه. نمیدونم تو خوش حالی یا ناخوشحال. به هر حال امیدوارم و از خدا میخوام ناخوش احوال نباشی هیچوقت. البته صرف خوشحال یا بدحال بودن چیزی را اثبات نمیکند. بستگی داره. آخه خوشحالان بر سه نوعند (بل بیشتر). خوش حالان نوع اول، خوش حالان نوع دوم و خوش حالان نوع سوم و همین طور ناخوش حالان. که فقط بعضی از این انواع، بدا به حالشون و گرنه بقیه خوش به حالشون.
البت، خوش به حالت شده که بنده از زور ضعف و گرسنگی حال و حوصلهی توضیح و تشریح این انواع را فعلا ندارم و گرنه بایستی با اعصاب خراب بشینی ولااقل ده،پونزده سطر دیگه بخونی.
خلاصه هر نوعی که باشی پیشاپیش به خودم و به شما تبریک میگم عید سعید و مسعود فطر را. قبول باشد. شاد و سرحال باشی. به خاطر من هم که شده لااقل!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/26 11:23 صبح

خیلی وقت بود او را ندیده بودم. بچه که بودم همیشه میدیدمش با آن بغ بغوی مبهمش و با آن جفتش که چقدر شبیه هم بودند و بعضی وقتها آنها را با هم اشتباه میگرفتم. الان که بعد از این همه سال او را دیده بودم باورم نمیشد خودش باشد. چقدر شکسته شده بود!
پرسیدم از این چند سالی که ندیده بودمش؛ کجاها رفته؟ کجاها بوده؟ چه کارها کرده؟ گفت که اوضاع خراب شده. مخصوصا اوضاع مسکن. گفتم: چطور؟ گفت: یادته که اون وقتها چقدر چاه این طرف و آن طرف بود. مخصوصا آن روستایی که تو زندگی میکردی؟ هنوز روستاها شهر نشده بود و شهرها هم این قدر بزرگ و لوکس نشده بود و خانههای گلی و آجری هم سیمانی و فلزی نشده بود. آدمها هم تا حدی به فکر ما بودند. توی هر دیواری چند سوراخ میگذاشتند که اگر چاهی هم گیرمان نمیآمد، میرفتیم و اگر گنجشکی یا پرستویی یا سیرهای آن جا را نگرفته بود جا خوش میکردیم. حتی بعضی خانههای کوچک سفالی بود که بعضی از آدمای خوشقلب از بازار میخریدند که هم جادار بود هم چند روزنه داشت هم برایمان آب و دانه میریختند یا لااقل تهماندهی سفرهاشان را. ولی الان که خودت میبینی. خیلی از آدمها یا بیشتر شما آدمها (بهت بر نخوره) حتی به فکر همدیگر هم نیستید تا چه برسه من کبوتر چاهی!
این جا که رسید ساکت شد. کمی نگاهش کردم. زیر لب آواز غمگینی را بغبغو میکرد. گفتم: از جفتت چه خبر؟ چقدر سر حال و پر سر و صدا بود. همیشه باهم بودین یادمه. کجاست؟ نکنه اذیتش کردی، ترکت کرده، ناقلا؟
آوازش قطع شد. کمی این طرف و آن طرف رفت و چرخی دور خودش. بعد بدون آن که نگاهم کند. بغبغویی آه کرد و گفت: مدتی دنبال جایی در بدر بودیم تا تو یکی از خیابانهای شهر درخت مناسبی پیدا کردیم گفتیم لااقل دو سه فصل باقیمانده تا زمستان را میتونیم اونجا سر کنیم. با هزار مکافات از این ور و اون ور کاه و شاخه و برگ پیدا کردیم. مگر پیدا میشد!؟ آخه درختهای شما هم که همهاش فلزی و برقی شده با اون شاخههای مسخرهشون!
خلاصه دو سه ماهی همون جا موندیم. اولاش بدک نبود ولی بعد این قدر دود ماشین خوردیم که طفلکی جفتم سرطان ریه گرفت. دائم سرفه میکرد. من هم نمیدانستم چش شده. دیگه روزهای آخر حتی نمیتونست همراه من بپره. نفسش میگرفت. من هم تنهایی میرفتم واسه آب و دونه. ولی...
دوباره ساکت شد. بغبغوی بغضکردهای راه گلویش را گرفته بود. نمیتوانست حرف بزند. کمی آب توی نعلبکی گذاشتم جلویش. منتظر ماندم آرامتر شود...
...ولی یک روز که برگشتم دیدم یک گوشه کز کرده و خوابیده. یعنی اول فکر کردم خوابیده من هم بیدارش نکردم. اون روز چیز مناسبی هم برای خوردن گیرم نیامده بود. فقط یک تیکه از غذایی که نمیدونم چی بود توی یه جعبه بود و گوشهی پارک افتاده بود که با خودم بردم که دوتایی بخوریم. بعدا فهمیدم که آدمها بهش میگن پیتزا. مزهی عجیبی داشت تند بود اصلا معلوم نبود چه مزهای داره!؟ ده پانزده مزه با هم مخلوط شده بود... بالاخره وقتی بیدار شدنش طول کشید مثل همیشه اول آرام سرش را بوسیدم تا بیدار شود ولی خبری نبود. چند بار صدایش کردم فایده نداشت. وقتی بالم را آرام به پشتش کشیدم دیدم بدنش مثل یخ سرد شده.
دیگر نتوانست ادامه بدهد. سرش را زیر بالهایش گرفت زار زار گریه، بغبغو کرد. شانهایش مثل بید مجنون میلرزید... من هم حالم بهتر از او نبود. به زحمت بغضم را قورت دادم و با صدای دو رگهای گفتم: بمیرم الهی. تو این مدت چی کشیدی؟
آهی بغبغو کرد و به دور دست خیره شد.
دستم را آرام گذاشتم روی سرش و کشیدم تا پرهای دمش و گفتم: نمیدونم چی بگم؟ ای کاش یه جوری میشد میتونستم تو رو پیش خودم نگه دارم... ولی میدونی که تو این آپارتمان خرابشدهی 50 متری استیجاری که صاحبخانه مثل عقاب بالای سر من ایستاده و منتظر بهونهای که بیرونم کنه یا اجاره را چند برابر، نمیتونم...
نگذاشت حرفم تمام بشود. گفت لازم نیست چیزی بگی. درک میکنم. من هم نمیخواستم مزاحمت بشم. من اصلا نمیدونستم این جا زندگی میکنی. اتفاقی رد شدم. من هم از عمرم چیز زیادی نمونده. این مدت رو هم هر جور شده میگذرونم.
لبخندی زورکی غصهداری زد و ادامه داد:
بچه هم نداریم که بخوام نگران آیندهی اون باشم. یعنی تو این اوضاع و احوال کبوترهای چاهی زیادی نیستند که به فکر بیفتن بچهدار بشن. بی خیال.
بعد برای این که موضوع بحث را عوض کرده باشد و لابد به من نشان بدهد که بیخیال است صدایش را بلندتر کرد و گفت: راستی تو از من عکس داری؟
گفتم: نه
- یه عکس از خودم دارم بهت میدم یادگاری داشته باش. فکر کنم تا چند وقت دیگه هیچ کبوتر چاهیای رو نتونی پیدا کنی. لااقل عکسی از ما دست شما باشه که به بچههاتون نشون بدین...
گرفتم سرش را بوسیدم و سینهاش را و تو آسمون پروازش دادم. بغبغوی غمگینی کرد و بالی تکان داد و رفت. آن قدر نگاهش کردم تا در افق ناپدید شد. تلویزیون را روشن کردم. مستند حیات وحش بود. خاموشش کردم و پلاک تلویزیون را هم کشیدم. عکس را گذاشتم کنار چراغ مطالعه و دمر روی تخت افتادم. دست خودم نبود...
بالشم خیس خیس شده بود ولی چه اهمیتی داشت...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/24 12:30 عصر
گاهی برای فهمیدن کامل بعضی از کتابها باید از متد داغونکردن استفاده نمود! (از کلمات قصار خودم به تنهایی)
یکی از اساتیدم میفرمود: در زمان قدیم طلبهای بوده که هر روز که میرفته سر درس، یک صفحه از کتابش را (درس آن روز) جدا میکرده و با خودش میبرده و بعد از یادگیری آن درس، صفحه را تو رودخانه میانداخته. یعنی میخواسته درس را طوری یاد بگیرد و به خاطر بسپارد که دیگر نیازی به آن کتاب نداشته باشد. و معلوم است که ژایان سال چه بر سر کتاب میآمده. خوب این از طلبههای قدیم و اما طلبههای جدید!
این کتاب Essential Grammar in Use را دو سه بار شروع کردم به خواندن ولی هر بار نیمه تمام رها کردم. اما علت؟
تمرینهای این کتاب، میدانی که خیلی مهم هستند و آخر کتاب هم همهی تمرینها را حل کرده. دفعات قبل برای چککردن جوابهایم، دائم بایستی یک انگشتم لای صفحات آخر کتاب باشد و یک انگشتم لای صفحهای که تمریناتش را حل کرده بودم و هی بروم آخر کتاب، اول کتاب. آخر کتاب، اول کتاب و این کار موجب شیر برنج شدن اعصابم میشد. بابا نخواستیم!
این دفعه که رفتم سراغ کتاب، تیغ موکتبر را برداشتم و با نهایت احترام چند صفحهی کلید تمرینات را از اصل کتاب جدا کردم. بعد برای هر دو قسمت، با چسب نواری پنج سانتی اعلا یک شیرازهی نامرئی درست کردم. الان پاسخنامه را می گذارم کنار تمرینات و تطبیق میدهم. راحت. وای که چه کیفی دارد!
خوشمزه این که چون که این کتاب اورجینال نیست و مثل بیشتر کتاب های ساخت وطن با متد ماستمالیزیشن(1) و تکنیک رایج (2) Bezan Bere صحافی شده بود. امروز که رسیدم درس 42، همین قسمت اصلی کتاب هم به صورت کاملا اتوماتیک و بدون دخالت دست به دو پاره شد و من کلی ذوق کردم. با خودم گفتم چرا از اول به ذهن خودم نرسیده بود. وزن کتاب کمتر میشد و زحمت بنده نیز همچنین. دوباره من بودم و چسب نواری پنج سانتی و یک شیرازهی چسبی برای بخش باقیمانده.
البته به جناب کتاب قول مردانه دادهام که به محض اتمام، ببرمش صحافی و دوباره خاطرش را جمع کنم. به امید آن روز.
___________________________________
(1) Mastmalisition
(2) بزن بره
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/23 11:58 صبح
تو رو خدا ببین! آدمو مجبور به چه کارهایی که نمی کنین! 
فقط خواستم بگم انصافتون رو شکر. یعنی یه کامنت گذاشتن این قدر واسه تون سخته!؟ می دونم بالاخره یه روز از دستتون دق می کنم.
قید همه چیز رو می زنم و همون بلایی که رو که آمریکا سر هیروشیما آورد سر این وبلاگ می آرم. یا اصلا میرم یک وبلاگ دیگه می زنم آدرسش رو هم به هیچ کدومتون نمی دم.
حالا هی بیاین یواشکی یادداشت هامو بخونین و راهتون رو بکشید و برید. شما که نمی دونین واسه هر کدوم از این یادداشت ها چه پدری از من در می آد. نه خودتون قضاوت کنین... اصلا ولش کن آخه واسه چی خون خودمو کثیف می کنم. از قدیم گفتن واسه کسی بمیر که واسه تو تب کنه... بی خیال 
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/22 2:38 عصر
یک راست رفتم سراغ مسئول اعتبارات. دو سه نفر جلوتر از من بودند. منتظر ماندم تا نوبتم شد.
- سلام. ببخشید وام ما به حساب ریخته شد؟
اسمم را زد تو سیستم و گفت: بله. دفترچه قسط رو از باجهی 3 تحویل بگیرین و برین، برداشت کنین.
گفتم: ببخشید فقط یک عرض کوچیک دارم. سرش را از تو رایانه بیرون آورد و نگاهم کرد و منتظر ادامهی عرایضم. گفتم دربارهی کارمزد ... منتظر نماند حرفم را ادامه بدهم. گفت:
- ببین حاجآقا! صبح یک نفر دیگه هم آمده بود و رفت پیش رئیس بانک صحبت کرد. این مسئله از اختیارات ما خارج است.
و دوباره مشغول کار شد.
گفتم: میدونم چی میفرمایید. ولی بالاخره این یه چیزیه که مراجع فرمودن حرامه.
- خوب منم میدونم ولی شما میفرمایید من چی کارکنم؟
حالا تا دو ارباب رجوع دیگر هم که بعد از من آمده بودند به حرفهای ما گوش میکردند. گفتم: اگه شما لطف کنید و یه کار کوچولو رو که عرض میکنم خدمتتون انجام بدین مشکل حل میشه.
همان طور که پشت میزش روی صندلی نشسته بود از مقابل رایانه سُر خورد این طرفتر و سرش را آورد جلو و مودبانه ولی آمیخته با بیحوصلگی گفت: بفرما. چی کار باید بکنم؟
گفتم: دو سه دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیره. این خودکار را از من بگیرین به عنوان هدیه. گرفت. گفتم:خوب الان شما به عنوان وکیل بانک، مالک این خودکار شدید درسته؟
- بله.
حالا شما این خودکار را به من بفروشید مثلا به مبلغ 200 تومن.
- 200 هزار تومن؟
- نه 200 تکتومانی. و به من این جوری بگید: من این خودکار را به تو، میفروشم 200 تومن به شرط این که این مبلغ رو (یعنی مبلغ مجموع وام و کارمزد و بقیهی هزینههایی که بانک علاوه بر مبلغ اصلی وام میگیره)، به شما وام بدهم. من هم قبول میکنم و قضیه تمام است.
- مبلغ وام شما که 600 تومنه، 14تومن هم کارمزد و با بقیهی هزینهها کلا میشه 645 هزار تومن.
- یعنی با این کار مشکل شما حل میشه!؟
- بله. من قبل از این که بیام اینجا اول رفتم دفتر مرجعم و مسئله را پرسیدم. در واقع با این کار وامی که شما به من میدین شرط ضمن عقد میشه و اون مبلغ اضافی هم که بانک میگیره حلال میشه.
حرف های ما که به این جا رسید یکی از دو نفری که پشت سر من ایستاده بود جوانی بیست وچند ساله بود، با یک تکپوش آستین کوتاه که پایین شکمش را درست و حسابی پوشش خبری نمیداد و به قول بر و بچ تو آفساید بود. آمد کنار من ایستاد و با لحن و لبخندی مسخرهبار گفت: حاجی! بابا اینا همهاش کلاه شرعیه! چیزی نگفتم و کارم را با مسئول اعتبارات ادامه دادم. تمام که شد. مسئول گفت: من این 200 تومن را میندازم توی صندوق صدقات. گفتم: این پول مال بانکه چون شما در این معامله در واقع وکیل بانک بودین.
تشکر کردم و خداحافظی. بعد رو به آن جوان کردم. گفتم: داداش من! این کلاه شرعی نبود راه شرعی بود. بعد با دست راستم آرام زدم به بازوی چپش و گفتم التماس دعا. خداحافظ.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/12 9:35 صبح
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
صادق، از بچههای کلاس، فارسی صحبت میکرد ولی میگفت که در اصل کرد است. میگفت که جد سومش به مناطق شهری غیرکردنشین مهاجرت کرده و الان دیگر فقط در خانه، آن هم فقط وقتی مهمان همزبان دارند، به کردی صحبت میکنند.
روزی استاد، سر درس خواست مثالی بزند رو کرد به او گفت: مثلا زبان مادری شما چیه؟ صادق کمی فکر کرد. گفت: راستش نمیدونم. چون اکثرا فارسی حرف میزنم حتی تو خونه. استاد فکری کرد و گفت وقتی تو خلوتت که دعا میکنی به چه زبونی حرف میزنی؟
- کردی.
- پس معلوم شد...
گفتم: استاد این هم یک معنا برای این که فرمودهاند بهشت زیر پای مادران است!
آیتالله امجد از مرحوم آیتالله میلانی نقل کرده که ایشان فرموده است: واجب است طلبهها روزی چند دقیقه به زبان مادری خود با امام زمان علیه السلام صحبت کنند.(1)
به نظر بنده -صاحب این وبلاگ- این کار اختصاص به طلبهها ندارد. چون همه نیاز دارند به خاصیت این کار، حالا طلبهها بیشتر.
_______________________________________________________________________
(1) جواهر معنوی (در بیانات معنوی آیتالله امجد)، درج اول، تهیه و تنظیم انتشارات سلوک جوان،چاپ دوم، قم، 1387.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/9 11:14 صبح
یعنی میشه یاد بگیریم وقتی از فرط عصبانیت از کسی یا اتفاقی،کف کردهیم، طوری رفتار کنیم که هم عصبانیتمون کم یا برطرف بشه، هم یه کار غیر عقلی و غیر شرعی از ما سر نزنه؟
یعنی میشه یاد بگیریم وقتی تو یه جمع به همه سلام میکنیم و دست میدیم به پدرمون هم که رسیدیم سلام کنیم و دست بدیم؟
یعنی میشه یاد بگیریم وقتی مادرمون از بیرون میاد و ما نشستیم، زودتر سلام کنیم و جلوی پاش بلند شیم؟
یعنی میشه یاد بگیریم بعضی وقتها به همسرمون تلفن بزنیم فقط واسه این که ببینیم حالش چطوره؟ و با همون لحن و نازی که با غریبهها حرف میزنیم! با او حرف بزنیم؟
یعنی میشه یاد بگیریم کسی که تا حالا صد تا خوبی بهمون کرده و الان یه بدی کرده، تمام خاطرات خوبیهاش رو از یادمون نبریم؟
یعنی میشه یاد بگیریم کسی که صد تا بدی داره و یه خوبی، وقتی میخوایم دربارهش قضاوت کنیم، اون یه خوبیش رو هم ببینیم؟
یعنی میشه یاد بگیریم بعضی وقتا سر به آسمون بلند کنیم و جوری که فقط خودش بشنوه بگیم "خیلی چاکریم" و باشیم؟
یعنی میشه یاد بگیریم بعضی وقتا به آقا بگیم: "ما هستیم تا آخرش" و باشیم؟
یعنی شما میگید میشه؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/2 7:47 عصر
- آقا سلام! ببخشید میدون امام میرین؟
- نوبت جلوویه.
و با سرش اشاره کرد به جلو و سمند زرد رنگی را نشان داد که رانندهاش به صندوق عقب ماشینش تکیه داده بود و داشت آن طرف خیابان را نگاه میکرد.
- مِ تی (همون مهدی خودمون!) سوارش کن.
روی صندلی جلو، مرد میانسالی نشسته بود و چند تا نون سنگک لای روزنامه گذاشته بود روی پایش. در عقب را که باز کردم پسری حدودا نوزده، بیست ساله پیاده شد. سر و وضعش مرتب بود و تمیز ولی بزک مزکی نکرده بود. موهایش اصلاح شده بود و به طرف سمت راست خوابانده بود. ریش و سبیل کمپشتی داشت. از لابلای آنها پوست صورتش را میشد میدید. پیدا بود با قیچی کوتاه میکند و هنوز ماشین به آنها نخورده و چه بهش میآمد! کمی عقبتر ایستاد و با دستش به صندلیها اشاره کرد و گفت: "شما بفرمایید. من زودتر پیاده میشم".
سوار شدم و او هم بعد از من. طولی نکشید خانمی هم سوار شد و بلافاصله همهجا عطرآلود شد! پسرک کمی این طرفتر آمد و من هم اجبارا جمع و جورتر نشستم. حرکت کردیم.
جای نشستن من اصلا خوب نبود. توی آفتاب. آفتاب مرداد. قبل از این که سوار شوم کلی توی آفتاب راه رفته بودم غرق عرق شده بودم. حالا هم عدل نشسته بودم توی آفتاب. خدا خدا میکردم یکیشان زودتر پیاده شود و نجات پیدا کنم.
میدان مطهری که رسیدیم خانمه با صدی کشداری گفت: "مرسی آقا. پیاده میشم" و شد. نفس راحتی کشیدم. منتظر ماندم تا پسرک برود آن طرفتر. ولی او از جایش تکان نخورد. کلافه شده بودم. گفتم ببخشید میشه یه کم برین اون ورتر؟
- چشم!
ولی باز نشسته بود سر جایش. تعجب کردم. بهش نمیآمد بخواهد اذیت کند یا مثلا وضعیت من برایش مهم نباشد. شاید یک دقیقه همین طوری گذشت و بعد رفت سر جای خانم نشست ولی به پشتی صندلی تکیه نداد و رو کرد به من و با لبخندی و صدایی که شرمندگی از آن میبارید گفت:
- ببخشید!
من هنوز توی خماری علت مکث او در جا به جا شدنش بودم که خودش به آرامی طوری که جلوییها صدای او را نشنوند گفت:
- معذرت میخوام. جسارت نشه خدمتتون. میدونین آخه مکروهه آدم بشینه جای یه خانم تا وقتی که گرمای بدنش هنوز اون جاست.
حرف او مثل یک یخ در بهشت جگرم را حال آورد. دوباره نگاهش کردم. داشت جلو را نگاه میکرد. خیلی دوست داشتم پیشانیاش را ببوسم ولی خجالت میکشیدم...
کلمات کلیدی :