طراحی وب سایت لایه روبی یک وبلاگ - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، بنده ای را دوست دارد که چون بفروشد، آسانگیر باشد ؛ چون بخرد، آسانگیر باشد ؛چون قضاوت کند، آسانگیر باشد ؛ و چون قضاوت بخواهد، آسانگیر باشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

لایه روبی یک وبلاگ

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/5/24 1:40 عصر

 

 

 

از همین الان خواهش می کنم نپرسه یه وقت کسی که آدرس وبلاگش چیه. چون اگه بخوام معرفی اش کنم دیگه نمی تونم درباره اش صحبت کنم.

 

وبلاگ نویسی را تقریبا با هم شروع کردیم. البته او کمی زودتر از من. تقریبا بهتر از من می نویسد ولی خب من شوخ و شنگ تر می نوشتم او جدی تر. او سیاسی تر است و من ادبی تر. اطلاعات دینی اش از من بیشتر است و اطلاعات روانشناسی من بیشتر.

 

روزهای اول که شروع کردیم یادش بخیر. سال 85. پاییز بود. تعداد بازدیدکننده 2 تا بعضی روزا 3 تا کم کم شدیم 5 بعد 10 وقتی رسیدیم 20 و او زودتر رسید می خواستیم یخه پاره کنیم از خوشحالی. لذتی که الان با 500 بازدید کننده هم دیگر به من دست نمی دهد. او را نمی دانم چون مدت هاست که دیگر روی تعداد بازدیدکننده ها حساس نیستیم و با هم کل نداریم در این زمینه یعنی اصلا درباره ی وبلاگ هایمان در هیچ جنبه ای دیگر کل نداریم.

خب من دیگر نمی خواهم جمع ببندم می خواهم از او صحبت کنم. درباره ی خودم هم شاید وقتی دیگر.

 

تا همین اواخر خیلی فعال بود. خیلی خلاق و جذاب. از پست دو سه کلمه ای گرفته تا 2000 کلمه ای در موضوعات مختلف با نثرهای مختلف و شکل های مختلف و... چه پست های جنجالی مخصوصا وقتی بعضی موضوعات داغ می شد مثل فتنه ی 88. چه خونریزی ای در نظرات، چه دوستی ها و چه دشمنی ها، چه قهرها و چه آشتی ها خیلی ها همدیگر را توی وب او پیدا کردند و الان خبر دارم رفیق فابریک هم هستند. حتی به قول خودش از افتخارات وبلاگی اش این است که دو جوون رو وبلاگ او به خونه ی بخت فرستاد و ثمره اش نسیم خانم دو ساله است که بحث هست که آیا باید به رفیق من بگوید عمو یا دایی!

بگذریم.


اما مدت هاست نمی نویسد. یعنی خیلی کم می نویسد. بی حال است. دلتنگ است. دیگر آن شور سابق را برای نوشتن در وبلاگ ندارد یعنی وبلاگ دیگر برایش آن جذابیت قبلی را ندارد. اینهایی را که می گویم یک مقدارش از باب آن چیز که بیان است چه حاجت به عیان است، هستش و یه مقدارش هم محصول گفتگوهایی است که با هم داشته ایم. بماند.

مدتی است دارم به این فکر می کنم که چه چیزی بعث شده به اینجا برسد. البته نمی خواهم داوری ارزشی بکنم که این حالت خوب است یا نه. صرفا ذهنم درگیر این است که چرا یه جوری دارم کالبد شکافی می کنم شاید هم بهتر است بگویم لایه روبی تا شاید توانشم کاری کند که بنویسد چون شخصا دوست دارم نوشته هایش و نگاهش رو و...


خب تو هم اگر نظری، تجربه ای، چیزی داری کمک کن.



یکی از علت هاش این بود که دچار مشکلات خانوادگی شد. نه مشکلات حادی. بیشتر مشکلات ارتباطی. با خانمش و دخترنوجوانش. این طور که می گفت خانمش خیلی از او عیبجویی می کند و دخترش هم که مشکلات زیادی برایش درست کرده از افت تحصیلی گرفته تا مدگرایی و دوستان جورواجور و گاه ناجور و رفت و آمدهای وقت و بی وقت و موبایل بازی ها افراطی و گاه مشکوکش و بی قیدی اش نسبت به نماز و سایر مسائل شرعی و گوش دادن به آهنگ های همه جوره و گاه ناجور و درگیری های مادر و دختر و درگیری های او او با دختر و درگیری های زن و شوهر و افسردگی های او و همسرش، نگرانی ها و استرس های آنها درباره ی آینده ی دختر و خلاصه می گفت سه چهار سالی می شود که بر خلاف تمام سال های دیگر عمرش من حیث المجموع احساس خوشبختی نمی کنند نه او و نه همسرش.



و یواشکی به من گفت که گاهی به سرش زده کلا شرایط کاری اش رو جوری تنظیم کند که زیاد خانه نباشد مثلا ماموریت چند ماهه بگیرد این طرف و این طرف کشور و حتی خارج کشور یک بار می خواست برود تا دور باشد ولی بعد پشیمان شده و این رو دور از انصاف و وفاداری به همسرش یا به قول خودش همسر بیچاره اش دانسته و پشیمان شده بعد می گفت یک مدت به فکر طلاق یا ازدواج مجدد یا حتی ازدواج موقت افتاده برای بر طرف کردن نیازهای عاطفی اش بیشتر و البته تا حدودی هم نیازهای جسمی اش و خلاصه اوضاعش زیاد رو به راه نبوده که به پیشنهاد من یه دوره ی مهارت های زندگی شرکت کرد و دو سه جلسه مشاوره رفت و خانمش هم همین طور و یکی دو جلسه هم دو نفری و یک دو بار هم سه نفری رفتند و فعلا الحمدلله به یک آرامش نسبی رسیده اند.

 

خب طبیعی است تو همچین شرایطی آدم زیاد دل و دماغ نوشتن وبلاگی نداشته باشد.

 

 

یک روز با هم داشتیم جایی می رفتیم من و این دوستم که دارم درباره اش حرف می زنم. و سر صحبت باز شد و اظهار ناخشنودی کرد از اینکه حال نوشتن تو وبلاگ را مثل گذشته ندارد و می گفت نمی دونم چم شده؟ من گفتم یه دلیلی به نظر من می رسه می گم ولی بهت بر نخوره...


گفتم یکی از کارکردهای مهم وبلاگ اینه که فرصتی به ما می ده برای خودافشایی. در بیشتر ما آدم ها میل به خودافشایی هست. حالا چرا؟ خودش کلی بحث داره. اینکه چه نیازی عمیق تری از ما رو ارضا می کنه. یکیش اینه خیلی از ما تیپ شخصیتی مون مهرطلبه. با نوشتن تو وبلاگ می تونیم از خوبی های داشته یا نداشته ی خودمون بنویسیم و به دیگران نشون بدیم که چه آدم باحالی هستیم و چقدر عمیق هستیم و باسواد و بامزه و تودل برو و و و


یه مدت که می گذره کلی طرفدار پیدا می کنیم. اگه خوب بنویسیم، اگه نکته سنج باشیم، اگه خلاق باشیم. کلی به به و چه چه و... ولی خب مثل هر چیز دیگه ای به مرور زمان این دلبری ها برامون دم دستی و تکراری میشه. احساس می کنیم این خاکریز رو فتح کردیم باید در جستجوی منبع متفاوت دیگری برای کسب احترام و ستایش باشیم.


حالا مثلا کتاب نوشتن، مقاله ی علمی نوشتن، رفتن تو کارهای مدیریتی و... این جاست که دیگر وبلاگ این کارکردش رو برامون از دست می ده و انگیزه ی ما برای نوشتن کم می شه.


 

 




کلمات کلیدی :