طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده، دانشمند نباشد مگر آنکه بر بالاتر ازخود حسد نورزد و فروتر از خود را خوار نشمرد [امام باقر علیه السلام]

زیرشلواری عمر!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/8 8:13 صبح

 

 

دیشب از اتاقم بیرون رفتم که بروم آشپزخانه و از یخچال آبی بخورم. اولِ هال رسیده بودم که زهرا و محمدمهدی، لبخندزنان آمدند طرفم. محمدمهدی ایستاد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه‌ام، انگار که بخواهد با من عکسی بیندازد. لبخند مرموزی روی لب‌هایش بود و زهرا هم کمی عقب‌تر ایستاده بود و غش‌غش می‌خندید.

محمدمهدی به زهرا گفت: ببین. و من هنوز سر در نیاورده بودم که قصه چیست؟ به پسرم نگاه کردم. حالا او که دیگر نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، گفت: قدّم از تو بلندتر شده.

و راست
می‌گفت. حالا دیگر هر دو ریسه می‌رفتند. من هم برای اینکه کم نیاورم گفتم: مهم اینه که عقلت... قبل از اینکه من ادامه‌اش را بگویم خودش با طعنه گفت و فرار کرد وگرنه حتما یک موم دولیو باندا دولیو چاگی خورده بود.


دو سه روز پیش هم در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را پنهان کند و منتظر بود، ببیند که آیا من متوجه می‌شوم یا نه وارد اتاقم شد. حس می‌کردم خبری شده، یه کاری کرده ولی نمی‌فهمیدم. یک‌دفعه متوجه شدم که رفته زیرشلواری من رو پوشیده، درست اندازه‌ش بود.. یک لحظه بهم برخورد و او فهمید و گفت: ببخشید زیرشلواری نداشتم. مامان همه رو شسته.

من چیزی نگفتم. در هر دو اتفاق، همزمان خوشحالی و غم رو تجربه کردم. خوشحالی از اینکه محمدمهدی دو کیلو و خرده‌ای گرم و سی و چندسانتی من حالا شده همقدّم و غم عمری که از من رفته و دارد می‌رود.


به قول مرحوم مهدی الهی قمشه‌ای: تا به خودم آمدم، دیدم جوانی را پشت سر گذاشته‌ام و جوانانی پیش‌ رو دارم.


و یادم آمد زمانی که مرحوم پدرم وقتی بعد از حدود 8 تا 9 ساعت کار بنایی به خانه برمی‌گشت و دوشی و غذایی و استراحتی، می‌رفت کنار چوب‌لباسی و هر پیراهنی را که تمیزتر و خوش‌رنگ‌تر بود و هر جورابی را که خوشبوتر بود می‌پوشید و می‌زد بیرون و ما چهار برادر، همیشه شاکی و البته نگران از اینکه از شکایت ما نرنجد...

 





کلمات کلیدی : پدر، عمر، جوانی، فرزندان، قد، مهدی الهی قمشه ای

اولین برف من!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/6 11:14 عصر

 

                         

 

در یکی از کامنت‌های یادداشت پیشین صحبت از برف شد و روزهای برفی. برخی دوستان جنوبی که خرسشان یاد قطب جنوب کرده بود، شاکی شده بوند که داغ ما را تازه نکنید با این کمبود امکانات و...


دوستانی که اهل مناطق برفگیر و برقگیر (زور نزن فقط برای جور شدن قافیه این را آوردم هیچ معنایی از این در ذهن مرحوم مصنف نبوده و نخواهد بود.) هستند شاید حال و روز ما جنوبی‌های ندیده‌برف را درک نکنند. به قول سعدی


سَل المَصانِعَ رَکباً تَهـیـمُ فی الفَلواتِ[1]                 تو قدر برف[2] چه دانی که در کنار فراتی


من خودم تا 18 سالگی برف ندیده بودم. فکرشو بکن. آخه تمام پاییز و زمستان که مدرسه می‌رفتیم و تابستان که می‌رفتیم سفر دیگه از برف خبری نبود. سال 71 بود. دانشگاه شهید بهشتی و خوابگاه کوی در بلندترین نقطه‌ی دانشگاه. کنار مجتمع خوابگاهی ما دره‌ی درکه بود و پشت خوابگاه ما آخرین آپارتمان‌های ولنجک.


خوابگاه ما در چنان ارتفاعی بود که گاهی که از شهرستان بر می‌گشتم و صبح  زود می‌رسیدم تهران و هنوز هوا پاک بود، بعد از عوارضی، منبع آب پشت بلوک‌های خوابگاه را بدون آب‌هویج‌خوردن هم می‌دیدم.


آذر یا دی بود یادم نیست که صبح از خواب بیدار شدم، روزی هم بود که کلاس نداشتم. آمدم توی بالکن، دیدم وای! مای گاد! انگار پنبه‌‌های سفید نازکی را ریزریز کرده باشند و روی لبه‌ی سیمانی بالکن پاشیده باشند. آرام انگار که بخواهی روی گونه‌ی نوزاد سفیدی دست بکشی ولی بیدار نشود، دستم را روی برف کشیدم. بعد یواش یواش با نرمی لبه‌ی دستم از یک طرف شروع کردم به جمع کردن آن تا به اندازه‌ی یک مشت شد. گلوله‌اش کردم. باور نمی‌شد دارم برف می‌بینم و سرمایش را حس می‌کنم.


آن سال تمام ترم اول چشمم به آسمان بود و ابرهایی خاکستری که به سیاهی بزنند و هوا سرد شود. همیشه دوست داشتم اولین لحظه‌ای که برف می‌آید زیر آسمان باشم. چه لحظه‌ای بود! با کفش‌های ساق‌بلند کوهدشت سورمه‌ای رنگم که پدرم برایم خریده بود. تو کوچه‌های پر از کاج دانشگاه راه می‌رفتم. منتظر. هیچ خبری نبود. تا یک‌دفعه می‌دیدی انگار ابری بغض‌کرده که دیگر طاقتش طاق شده، نرم‌نرم اشک‌های سفیدش می‌ریزد روی شانه‌های کاپشن و کلاهت و گاهی هم که به زمین نگاه می‌کنی چند دانه‌اش از پشت گردنت می‌رود تا زیر زیرپوشت و صاف پایین و تو از سرمای آن سیخ بشوی و خنده‌ات بگیرد.


چقدر کاج‌های پر از برف را دوست داشتم. عصرهای جمعه با آن حال گرفته‌ام از دوری، از سکوت خوابگاه و دانشگاه می‌آمدم و روی صندلی‌ تنهایی رو به روی کاجی می‌نشستم و زل می‌زدم و در حالی که صدای کلاغ‌ها گاه‌گاه به گوشم می‌رسید، برای مادرم، پدرم، خواهر و برادرهایم، دوستانم، شهرم... گریه می‌کردم...



[1] . گوارایی آبگیرها را از سواران سرگردان در بیابان‌ها بپرس.

[2] . در برخی نسخه‌های معتبرتر آمده "آب".

 





کلمات کلیدی : تهران، برف، دانشگاه شهید بهشتی، خوابگاه کوی، کاج، کلاغ، دلتنگی

رندی حافظ و اسفار ملاصدرا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/3 10:40 عصر

 

امشب پشت میزم و رویاروی رایانه‌ام نشسته بودم که محمدمهدی پسرم برای انجام دادن اولین تکلیف مدرسه‌اش آمد تو اتاق و گفت: قرآن ترجمه‌داری می‌خوام. برگشتم و رو‌به‌روی قفسه‌ی کتاب‌ها گفتم: طبقه‌ی بالا، نوشته قرآن حکیم، ترجمه داره.


داشت به ردیف کتاب‌ها نگاه می‌کرد و هنوز پیدا نکرده بود که گفتم: کنار حافظ‌نامه.


یک‌دفعه متوجه شدم بی‌آنکه عمدی در کار باشد، کتاب دو مجلدی حافظ‌نامه‌ی بهاء الدین خرمشاهی کنار قرآن نشسته است. خنده‌ام گرفت از رندی خواجه و یاد جمله‌ی شهید مطهری افتادم که در کتاب عرفان حافظ در پاسخ شاملو که حافظ را کفرگوی یک لاقبا خوانده بود، گفته بود: در خانه‌های مومنان، دیوان حافظ، کنار قرآن نشسته است.

 

 

همین حالا خاطره‌ای از استاد خرمشاهی یاد آمد که شبیه این ماجرا است. به گمانم در کتاب فرار از فلسفه (؟) که زندگینامه‌ی خودنوشت اوست، آورده بود که روزی در دانشکده‌ی (احتمالا ادبیات؟) دانشگاه تهران به سویی می‌رفتم و چند کتاب قطور و در قطع بزرگ دستم بود، دوستی مرا دید و گفت: می‌بینم کتاب‌های بزرگی مطالعه می‌کنی (یه چیزی تو این مایه‌ها. این روغنای مایع حافظه برای آدم نمی‌ذاره! حافظم خورده بود، حافظ نمی‌شد!)

 

من هم آمدم تواضعی بکنم گفتم: ای بابا "کمثل الذین یحمل اسفارا" (بخشی از آیه 5 سوره‌ی مبارک جمعه) بعد که آمدم توی اتاقم، به کتاب‌ها نگاه کردم دیدم اتفاقا اسفار ملاصدرا هستند و موقع گفتن آن جمله اصلا یادم نبود.

 

 

حالا که این طور شد پس این خاطره رو بشنو:


علامه طباطبایی گفته بود که زمانی حضرت آیت الله بروجردى دستور داده بودند که شهریه‌ی طلابى را که به درس أسفار می‌آند قطع کنند. من متحیّر شدم که خدایا چه کنم؟ اگر شهریه طلاب قطع شود، این افراد بدون بضاعت که از شهرهاى دور آمده‏اند و درآمد آنها تنها از شهریه است چه کنند؟ و اگر من به خاطر شهریه‌ی طلاب، درس را تعطیل کنم، به سطح علمى و عقیدتى طلّاب لطمه وارد می‌آید!؟


من همین‌طور در تحیر بودم، تا بالاخره در اتاق از دور کرسى
می‌خواستم برگردم چشمم به دیوان حافظ افتاد که روى کرسى بود؛ آن را برداشتم و تفأّل زدم که چه کنم، این غزل آمد:



من نه آن رِندم که ترک شاهد و ساغر کنم            محتسب داند که من این کارها کمتر کنم‏

من که عیب توبه‌کاران کرده باشم بارها                  توبه از مِى وقت گل دیوانه باشم گر کنم‏

چون صبا مجموعه گُل را به آب لطف شست             کج‌دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم‏

عشق دُردانه است و من غوّاص و دریا میکده              سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم‏

تا اینکه می‌گوید:

گرچه گرد آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم                      گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم‏

عاشقان را گر در آتش
می‌پسندد لطف دوست         تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم‏

دوش لعلش عشوه‏ اى
می‌داد حافظ را ولى             من نه آنم کز وى این افسانه ها باور کنم



دیدم عجیب غزلى است؛ این غزل
می‌فهماند که تدریس أسفار لازم، و ترک آن در حکم کفر سلوکى است‏. (کل داستان را اینجا بخوان)

 

به قول خود خواجه:       حافظ از معتقدان است گرامی دارش               زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

 


 

 




کلمات کلیدی : قرآن، حافظ، ملاصدرا، رندی، حافظ نامه، خرمشاهی، روغن نباتی، اسفار، علامه طباطبایی، آیت الله بروجردی، شهریه

بهای ادبیات به دلار!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/3 8:50 صبح


- سلام علیکم. آقای آتشین صدف
- سلام علیکم و رحمه الله. بله بفرمایید.
- خوبین ان شاء الله.


خواستم بگم مرسی که دیدم با او جوابی که اول داده‌ام ناهمساز است. گفتم: ارادت دارم.
خودش را معرفی کرد. پدرش را می‌شناختم. پدری نامدار در سیاست که دستی نیز در ادبیات و نوشتن دارد.


- استاد ببخشید.
- جان بفرمایید.
- یه درس ادبیات فارسی داریم برای بچه‌های حسابداری. خواستیم اگه شما قبول کنید...
- کارشناسی‌اند؟
- آره، دیپلم گرفتن اومدن دانشگاه.
- چند واحده؟
- سه واحد.


نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم. فکر کن. یک درس سه واحدی ادبیات فارسی خالص. یه فرصت بعد از مدت‌ها که بازخوانی کنم چیزهایی را در طی سال‌ها خوانده‌ام و تازه‌خوانی کنم چیزهایی را که در طی این سال‌ها نخوانده‌ام. آن وقت هفته‌ای دو ساعت و نیم درباره‌‌اش حرف بزنم؛ از


آهوی کوهی در دشت چگونه دودا                   یار ندارد بی یار چگونه رودا  


داستان‌های مینی‌مال.


پذیرفتم و قرار مدار برای روز و ساعت و خداحافظی.


تا نیم ساعت بعد همچنان گرم و کیفور بودم. درست مثل موقعی که با موتور بخوری زمین و بلند بشوی و بیایی خانه و نیم ساعت بعد ببینی تمام بدنت درد می‌کند.


خودم را گذاشتم جای دانشجوها. آخر دانشجوی حسابداری سه واحد ادبیات فارسی! آن هم در روزگاری که دانشجوی ادبیاتش هم خیلی اوقات ادبیات را جدی نمی‌گیرد. حالا دانشجوی فلسفه یا تاریخ هم بودند می‌شد توضیح داد که آقا ادبیات به کار رشته‌ی شما هم می‌آید ولی آخر ادبیات به چه درد دانشجوی حسابداری می‌خورد؟ تازه دانشجویی که چهار سال ادبیات خوانده توی دبیرستان و رُسَش را کشیده‌اند و امتحانش را داده.


بخواهم بگویم همه باید یه حداقلی از ادبیات بدانند که توی آن چهار سال دانسته‌اند ولی بیشتر از آن چه؟


حالا من مانده‌ام که در زمانه‌‌‌‌ی دلار، هر دانه، از قرار 2935 تومان، چگونه دانشجوی حسابداری را قانع کنم که ادبیات به دردش می‌خورد؟ تازه بعد از این، مشکل بعدی این است که از ادبیات چه برایش بگویم که به کارش بیاید.


بچه‌ها به دادم برسید. تو رو خدا.




کلمات کلیدی : ادبیات فارسی، رشته ی حسابداری، کارشناسی، دلار، فایده ی ادبیات

... لحنِ بنان فرق نکرد!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/2 8:58 عصر

 

دوستی شعری برایم فرستاده بود:



بعدِ تو منظره‌ی کوچه‌ی ما  فرق نکرد

پنجره، چهره‌ی من ،سوزِ اذان فرق نکرد

 

سرِ هر پیچ که عمداً به تو بر می‌خوردم

سرخیِ صورت من از هیجان فرق نکرد

 

بعد ِ تو مادرم از عشق مرا می‌ترساند!

حسِّ من زیر قدم‌های زمان فرق نکرد

 

بی تو در گیرِ خیالاتِ  پُر از درد  شدم

روی بوم غزلم  رنگ ِ خزان فرق نکرد

 

روز وُ شب، خوانده شدی در دلِ هر تصنیفی

بعد تو سوزِ قمر، لحنِ بنان فرق نکرد

 

مردی از جنس تو در قصه‌ی من مانده هنوز...

سال‌ها رفت، ولی مردِ جوان فرق نکرد

 

هر چه می‌خواستم از شب به حقیقت پیوست

روز شد، چهره‌ی بی‌رحمِ جهان فرق نکرد


صنم نافع


برایش نوشتم:

عجب شعر جون داری. انگار که عصر یک روز پاییزی در کوچه‌ا‌ی تنها که دو طرفش درختانی پوشیده از برف است و زمینش هم، راه بروی و از سرما دست‌هایت در جیب کاپشنت باشد و دور گردنت شال‌گردن کاموایی پهن و بلند دستبافتی پیچیده باشی بعد نسیم سرد و سوزناکی که اول خودش را حسابی به برف‌ها مالیده بیاید و صورتت را بین دست‌هایش بگیرد و فشار و تکان دهد و سوت‌زنان از تو دور شود.

 





کلمات کلیدی :

جوراب سوراخ یک دوست!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/29 11:52 عصر


کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب 


                           به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

                                   همه دریا از آن ما کن ای دوست

                                      دلم دریا شد و دادم به دستت

                            مکش دریا به خون پروا کن ای دوست


من و تو ساقه یک ریشه هستیم

نهال نازک یک بیشه هستیم

جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر

شکسته از دم یک تیشه هستیم 



                                        نگاهت آسمانم بود و گم شد

                                 دو چشمت سایبانم بود و گم شد

                                              به زیر آسمان در سایه تو

                                          جهان دردیدگانم بود و گم شد


غم دریا دلان رابا که گویم ؟

کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟

دلم دریای خون شد در غم دوست

چگونه دل از این دریا بشویم؟    


                                   تو پاییز پریشم کردی ای گل

                                  پریشان ز پیشم کردی ای گل

                               به شهر عاشقان تنها شدم من

                               غریب شهر خویشم کردی ای گل


به سان چشمه ساری پاک ماندم

نهان در سنگ و در خاشاک ماندم

هوای آسمان ها در دلم بود

دریغا همنشین خاک ماندم       


                          تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ

                                   جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ

                                   فلک دوری به یاران می پسندد

                                به خورشیدش بماند داغ این ننگ

 

به گردم گل بهارم چشم مستت

ببینم دور گردن هر دو دستت

من آن مرغم که از بامت پریدم

ندانستم که هستم پای بستت    


                                       به شب فانوس بام تار من بود

                                             گل آبی به گندمزار من بود

                                               اگر با دیگران تابیده امروز

                                            همه دانند روزی یار من بود

 

 

دوستی باصفا که معمولا شعر زیبایی به تورش بخورد برایم ایمیل می‌کند این را برایم فرستاده بود. برایش نوشتم:

چه شعر دل انگیزی! به سبک شعرهای قدیمی که پشت کارت تبریک ها در ایام عید برای دوستانمان می‌نوشتیم. زبانی ساده با کلماتی که این روزها دیگر کمتر درشعرها به کار می‌روند و با یکی دو اشکال واژگانی و بلاغی و شاید هم دستوری که نشان دهنده‌ی ناشی بودن شاعر است؛ شاعری دلسوخته و بی تکلف. جالب اینکه اتفاقا این اشکالات بر صمیمیت و سادگی شعر افزوده است. احساس می‌کنی شاعر اهل کلاس گذاشتن نیست. شبیه دوستی که می بینی آمده خانه‌ات و نشسته و در ضمن صحبت می‌بینی جورابش سوراخ است و عجیب است که همین باعث می‌شود یخ بین شما آب شود و احساس راحتی و صمیمیت بیشتری با او بکنی!





کلمات کلیدی : شعر عاشقانه، جوراب، سوراخ، صمیمیت

تمام عمر در یک خانه!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/28 9:19 عصر

 

امروز رفته بودیم روستایی اطراف قم. پیرمردی حدودا 80 ساله، خمیده با صورتی پر از چین وچروک و عصایی که به آن تکیه داده بود کنار در خانه‌ای قدیمی نشسته بود.


باور کن تمام عمرش را در آن خانه و محله بوده. تصور کردم زمانی را که صدای نوزادی‌اش در آن خانه پیچیده بود، کودکی‌اش، نوجوانی‌اش، جوانی‌اش، تشکیل خانواده‌اش، پدرشدنش، از دست دادن مادر و پدرش، بزرگ شدن فرزندانش و...
چه حسی دارد تمام عمر در یک خانه در یک محله؟


گاهی هم که به شهرستان می‌روم و در محله‌های کودکی و نوجوانی‌ام پرسه می‌زنم، مردانی را می‌بینم که بعضی دوستانم بودند و حالا در همان خانه‌ی پدری زندگی می‌کنند و...


چه حسی دارد تمام عمر در یک خانه، در یک محله در یک شهر...


من هرگز نمی‌توانم این حس را درک کنم؛ چون از کودکی‌ام بارها خانه‌مان را عوض کرده‌ایم و حالا هم که شهرم را.


تا کلاس سوم چهارم ابتدایی در یک اتاق از خانه‌ی پدربزرگم زندگی می‌کردیم. پس از آن پدرم خانه‌ای ساخت که تا سال آخر دبیرستان در آن بودیم. پدر بیمار شد و بدهکار. برای دادن بدهی خانه‌مان را فروخت، پس از آن در محله‌های گوناگونی مستاجر بودیم و از هر کدام خاطره‌ای.
الان گاهی که به شهرستان می‌روم، بعضی از شب‌ها پیاده یا با پرایدم، در خیابان‌ها و محله‌های شهرم قدم یا چرخ می‌زنم. در هر کدام حسی متفاوت دارم؛ گاهی جلوی یک مغازه می‌ایستم، گاهی رو به روی یک مسجد و گاهی در یک مدرسه و گاهی رو در روی یک درخت. انگار که هر کدام آرشیوی صوتی، تصویری از خاطراتی است که روزی بر من گذشته‌اند.


گاهی می‌خندم، گاهی بغض می‌کنم، گاهی بی‌صدا گریه.


مهرداد، داوود، غلامرضا، رضا، حمید، محمد و...
دوستانم...

زبان حال من این روزها من می‌خوام برگردم به کودکی از مرحوم حسین پناهی

 

 




کلمات کلیدی :

من باکلاس نیستم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/26 9:28 صبح

 

 

می‌گفت: از یکی از اخلاقات خوشم نمیاد. اینکه خودت رو دست کم می‌گیری.


گفتم: اشتباه نمی‌کنی؟ تو که همه بهم می‌گن زیاد از خودت تعریف می‌کنی.


- همین تعریف کردنت از خودت هم یه جور دست‌کم گرفتن خودته. چون کسایی که می‌خوان از خودشون تعریف بدن، با کلاس این کار رو انجام می‌دن. یه طوری که کسی بهشون اشکال نگیره چرا از خودت تعریف می‌دی. ولی تو نه همین جوری صاف میای از خودت تعریف می‌کنی. نتیجه‌اش هم این میشه که بهت ایراد می‌گیرن چقدر خودش رو تحویل می‌گیره. احساس می‌کنم که بعضی وقت‌ها کاری می‌کنی که دیگران ازت اشکال بگیرن.


خنده‌ام گرفته بود.


- این تنها نیست. اخلاقت، شوخی‌کردن‌هانت، نوع شوخی‌هات، سر و وضعت، رفتار اجتماعی‌ات و... یه جوریه که هر کس ببیندت بعد یه کم بشناسدت باور نمی‌کنه این سر و وضع مال همچین آدمیه. بعضی‌ها رو ببین، سلام کردنشون، نگاه کردنشون، تحویل بگیرن یکی رو یا نگیرن، اینکه تو یه مجلس کجا بشینن یا نشینن، همه‌اش یه جور ضابطه داره، ریتم داره، هر کی ببینه ازشون حساب می‌بره.


- یعنی همه باید همین جور باشن؟


- ببین مثلا من به تو سلام می‌کنم تو چی می‌گی؟


- خندیدم گفتم. این چه سوالیه؟


- تو این طور می‌گی: سلام. حال شما؟ خوبین؟ ارادت دارم، مخلص و از این حرف‌ها.


- خب این ایرادش کجاست. ایرادش اینه که من از این کلمات و لحن برداشت می‌کنم تو هم یه آدم عادی هستی مثل من.


- خب مگه نیستم؟


- هستی ولی با یه توانایی‌هایی که من و خیلیای دیگه حالاها حالاها باید بدویم تا بهشون برسیم. البته جوگیر نشو. نعمت‌هاییه که خدا بهت داده واسه اینکه امتحانت کنه. این جوری به قضیه نگاه کن.


- خب مثلا چی باید بگم؟


- منظورم اینه که با کسی که از تو کمتره، شأنش پایین‌تره. مثلا شاگردته. تو نباید این طوری سلام کنی. باید یه ابهتی در لحن و کلماتت باشه. ببین مثلا بعضی از روحانیا چطوری سلام می‌کنن. "سلام علیکم و رحمه الله. ایدکم الله، متعلقین، متعلقات خوبن؟ ابوی، والده، صبیه. خدا بهتون توفیق بده" اونم با یه لحن و آهنگ صدای بمی.


از نحوه‌ی گفتنش ریسه می‌رفتم.


- خب چه کاریه! هر وقت رفتم عربستان. این جوری حرف می‌زنم.


- نگرفتی. این یه مثال بود. می‌خوام بگم تو این روزگار باید کلاس بذاری تا ازت حساب ببرن وگرنه کسی تره هم برات خرد نمی‌کنه. اونایی که نصف تو هم نیستن، رو چیزایی که ندارن کلاس می‌ذارن اون وقت تو این جوری.


- گرفتم. قبول دارم ولی من خوشم نمیاد. من دوست دارم کسی که منو دوست داره و بهم احترام می‌ذاره نه واسه اینکه مثلا استادم، می‌نویسم، حرف می‌زنم، فلان توانایی ‌رو دارم. منو بخواد واسه اینکه همون محمدرضای آتشین صدف کوچولو هستم که الان یه خرده بزرگ‌تر شدم. با یه سری محدودیت‌ها و یه سری توانایی‌ها. یه چیز دیگه بگم شاید به عقلم شک کنی. اتفاقا بدم نمیاد کسی من رو کمتر از چیزی که هستم برآورد کنه چون اینجوری یا از همون اول ولم می‌کنه می‌ره یا می‌مونه ولی اگه موند، وقتی بعدا کم‌کم با جنبه‌های گوناگون شخصیت بنده (با همان لحن پیشنهادی او این قسمت را گفتم) آشنا شد، دیگه حظ می‌کنه. میشه یه رفیق عمری. چون به کمترش رضایت داده بود ولی الان بیشتر از اون به دست اورده.


با انگشت اشاره‌ و شست دایره‌ای درست کرد و ول کرد و این جوری دو سه تا ضربه (به لهجه‌ی محلی ما: تیفِرِنگ) به کله‌ام زد؛ انگار که به هندونه‌ای بزنه تا از صدایش بفهمد رسیده یا نه و گفت: هنوز نرسیده و خندید.


گفت: می‌دونی ضررش چیه؟


گفت: چیه؟


گفت: کاره‌ای نمی‌شی تو این مملکت.


- چه ربطی داره؟


- ربطش اینه اگه می‌خوای رئیسی، مدیری، معاون وزیری و... اینا بشی باید باکلاس باشی، حتی تواضع هم می‌خوای بکنی باید باکلاس باشه و بقاعده. می‌دونی چرا؟


چون در غیر این صورت فکر می‌کنن که تو از پس اون کار بر نمیای دوم اینکه رفتار تو بقیه رو مثلا بالادستی‌هات رو زیر سوال می‌بره. که چرا تو (یعنی من) این قدر خودمونیه و بقیه این قدر خودشونو می‌گیرن؟


یه داستانی هست که می‌گن بعد از پیامبر (ص) وقتی می‌خواستن توجیه کنن کارشونو که چرا علی علیه السلام رو خلیفه نکردن، گفتن چون زیاد شوخی می‌کنه و می‌خنده. این یعنی اینکه به درد این کار
نمی‌خورده چون کسی ازش حساب نمی‌برده.


- من یه جایی خوندم این قضیه جعلیه.


- حالا جعلی هم که باشه. اصل حرف، (حالا اینکه مربوط به مولا باشه رو کاریش ندارم) که وقتی خیلی خودمونی و افتاده باشی کسی ازت حساب نمی‌بره که دیگه نرخ شاه عباسیه.


- ولی من دوست دارم اگر بخوام کاره‌ای هم بشم، همین جوری که هستم بشم. اون صفا داره ولی بخوام فیلم بازی کنم و متعلقین و متعلقان و متعلقات‌بازی در بیارم، می‌خوام که نشم. منم و خانوادم و چند خطی که می‌نویسم و چند تا دوست و شاگردی که دارم و یه وبلاگ و یه پراید که اونم فقط یه وسیله‌س وگرنه مرگ که دست خداست!

 





کلمات کلیدی :

چرا خانم های بدحجاب را باکلاس تر می دانیم و ستایش می کنیم؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/21 8:48 صبح

 

 

روشن است که این سوال دو جنبه دارد یا بهتر است بگویم دو سوال است:


جنبه‌ی رفتاری

چرا با اینکه
جامعه‌ی ما، مذهبی است و همه یا بیشتر ما احکام شرعی را می‌دانیم و می‌دانیم دختری یا زنی که اون طور لباس می‌پوشد و راحت رفتار می‌کند و پیش من نامحرم، آن طوری لَوَندی می‌کند، دارد گناه می‌کند و خدا و پیغمبر هم کارهای او را نمی‌پسندند، غالب مردم جامعه این دسته خانم‌ها را بیشتر تحویل می‌گیرند، با آنها مهربان‌ترند، وقتی کاری دارند کارشان را زودتر راه می‌اندازند، با آنها مودبانه‌تر حرف می‌زنند و...


جنبه‌ی نگرشی


چرا این دسته خانم‌ها را روشنفکرتر، اجتماعی‌تر، باسوادتر و... می‌دانیم و بر عکس همین که خانمی را ببینیم پوشش سنتی دارد، اولین داوری ما درباره‌ی او این است که فکرش بسته و
عقب‌افتاده است و...؟



و البته شاید پرسش دوم، خود پاسخی برای پرسش اول باشد؛ یعنی آن رفتارهای ما ناشی از این نگرش‌ها باشد.

 

 

در آغاز می‌خواهم به پاسخ پرسشی که مربوط به جنبه‌ی رفتاری ماجراست، بپردازم و علت‌هایی که به نظرم می‌رسد بیان کنم:


1. سرشت آدمی؛


آدمیزاد از زیبایی خوشش می‌آید. کدام مرد است که از دیدن زیبایی‌ها و زینت‌های به‌رایگان‌آشکارِ
زنی خوشش نیاید؟ و دلش ضعف نرود و دارنده‌اش را ستایش نکند و سعی نکند بهره‌ی بیشتری از او ببرد و اگر می‌تواند به حریم او راه پیدا کند.


 نکته:


در دیدگاه‌های عرفانی هم گفته می‌شود که همه‌ی ما آدم‌ها عاشق زیبایی خدا هستیم که زیبایی مطلق است و البته چون زیبایی او در آفریده‌هایش هم تجلی کرده، با دیدن زیبایی‌ آفریده‌ها یاد آن زیبای ازلی و ابدی می‌افتیم و آن شیفتگی که میراث فطری ماست، زنده می‌شود. این موضوع درباره‌ی پرسش ما هم راست است.


از این دیدگاه، حظی که از دیدن زنی زیبا می‌بریم به همان سببی است که از دیدن یک گل زیبا می‌بریم. منتها با یک جداکننده و آن اینکه مرد نسبت به زن گرایشی شهوانی هم دارد که البته آن هم از روی حکمت الهی و برای بقای نسل است و لذا حس آسمانی درک زیبایی یک زن در بیشتر ما مردها به سرعت با حس زمینی شهوت آمیخته می‌شود.


این است که خداوند فرموده است به نامحرم نگاه نکنید چون خودش می‌داند چه ساخته است.


در این زمینه حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم هم از زبان جناب سعدی شنیدنی است.



با تامل در فرمایشات حقیر در بالا، پاسخ چند پرسش دیرین و چالشی پیدا می‌شود. ببینید:


1.    عشق مجازی چیست؟


2.    اساسا چیزی به نام عشق مجازی (یا به تعبیری عشق انسانی) معنا دارد و امکانپذیر است؟


3.    چرا بعضی از نظریه‌پردازان عرفانی، با خوشبینی به عشق مجازی نگاه و آن را ستایش کرده‌اند و بعضی با بدبینی و آن را نکوهش کرده‌اند؟ 


4.    آیا عشق مجازی می‌تواند پلی برای رسیدن به عشق حقیقی (الهی) باشد؟


5.    آیا درست است که برای رسیده به عشق حقیقی، آگاهانه و برنامه‌ریزی شده برویم سراغ مهرویان و بکوشیم که عاشق شویم؟


6.    آیا توصیه‌ی به عشق مجازی کار درستی است؟


7.    چرا در ادبیات عرفانی راه عشق راه پرخطری دانسته شده؟

 

 

 

2. پیام‌های زبان بدن؛


واژه‌ی زبان بدن، امروز اصطلاحی جاافتاده در مطالعات شاخه‌های دانشی گوناگونی مانند روانشناسی اجتماعی، مردم‌شناسی، ان ال پی و... است.

پوشش فرد، بخشی از از این دیدگاه بخشی از بدن او به حساب می‌آید.

گونه‌ی پوشش و حالت‌های رفتاری گوناگون زنان بدحجاب، زبانی است که پیام‌هایی را به بینندگان ارسال می‌کند. این پیام‌ها برای بیشتر مردها خوشایند و جذاب هستند و آنها هم پاسخ
های گفته‌شده در متن پرسش بالا را از خود نشان می‌دهند.

 

ناگفته نماند که در این زبان هم، گاهی سوء تفاهم پیش می‌آید.

 

در این گونه از سخن گفتن نیز بعضی داد می‌زنند، بعضی آهسته  می‌گویند، بعضی آشکارا و بعضی به کنایه و...


 

 

3. خودافشایی، سبب صمیمیت؛


در روانشناسی آمده که از سبب‌های ستبر و سازه‌های اساسی صمیمیت (Intimacy)، خودافشایی (Self- Disclosesue) است.
خانمی که پوششی کمتر از آنچه باید، دارد و رفتارهایی از دست که نباید، در واقع دست به گونه‌ای از خودافشایی جسمی و عاطفی زده و همین سبب می‌شود بسیاری از مردان بیننده، احساس نزدیکی عاطفی بیشتری با او بکنند و ارتباطی ژرف‌تر با او برقرار سازند.


و البته می‌دانیم که این‌گونه صمیمیت‌ها، چه آسیب‌هایی برای فرد و جامعه و چه کیفرهای بی‌پایان آن‌جهانی برای بانیان آن در پی دارد.


 


 





کلمات کلیدی : زن، عرفان، بدحجاب، باکلاس، روشنفکر، عقب افتاده، سنتی، عشق حقیقی، عشق مجازی، عشق الهی، زبان بدن، روانشناسی صمیمیت، خودافشایی

چرا بعضی مردهای زمان ما نسبت به بدحجابی زن هایشان ساکت اند؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/20 9:24 صبح

 


1. عادت؛

بعضی مردها طوری بار آمده‌اند که اساسا این طور لباس پوشیدن زنشان و این قدر راحت بودن آنها با مردهای دیگر را زشت و عیب نمی‌دانند، چون مثلا از کودکی، مادر و خواهر و عمه و خاله و... را همین طوری دیده‌اند.

 

 

 

2. ناتوانی؛

بعضی مردها از سر و وضع همسرانشان و ادا و اطوار آنها در بین نامحرم‌ها ناخشنودند و گاهی هم ابراز
می‌کنند؛ ولی در نهایت نمی‌توانند مانع همسرشان بشوند؛ حالا یا از ترس، چون زنشان سر و زبان‌دار است و دعوایی و چنان تسمه‌ای از گرده‌ی مرد بیچاره کشیده که ماست نمی‌تواند بگوید یا تاب قهر و ناز و گریه و دلخوری او را ندارند شاید هم به دلیل دیگری.

 

3. جلب توجه؛

 
اشتباه نشود منظور این نیست که خانم جلب توجه کند؛ منظور این است که بعضی شوهران با سر و لباس و بر و روی همسرشان جلب توجه می‌کنند؛ همان طور که مثلا با مدل مو، ماشین، موبایلشان یا هر چیز دیگری کاری می‌کنند تا به چشم بیایند. در واقع برای بعضی آقایان، همسر جزء وسایل زینتی زندگی‌ است.


این طور بگویم که وقتی این آقا کنار خانمش با آن سر و وضع و رفتار و ادا راه می‌رود دارد، تو دلش به همه می‌گوید: "ببینید من چقدر باحالم و بالاتر از شما که این خانم به این خوشگلی و تیپ من رو پسندیده، برید کف کنید!" یا جملاتی از این قبیل.

 

 

4. توافق ناگفته


بعضی مردها ساکت می‌مانند؛ چون اگر بخواهد به همسرش گیر بدهد که چرا این طور لباس می‌پوشی و این طور اون طور با مردها راحت رفتار می‌کنی، همسرش هم به او می‌گوید: خودت چرا این این طوری به زنای دیگه نگاه می‌کنی و این طوری باهاشون حرف می‌زنی و رفتار می‌کنی؟!


برای همین ترجیح می‌دهد عیسی به دینش باشد و موسی به دینش. در واقع توافقی ناگفته بینشان واقع شده که من کاری بهت ندارم تو هم کاری بهم نداشته باش. بذار خوش باشیم.


 

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >